دو داستان از پائولو کوئیلو
1- درخت مشکلات
نجّار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد. آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانهاش دعوت کند. موقعی که نجّار و دوستش به خانه رسیدند، قبل از ورود، نجّار چند دقیقه در سکوت جلوی درختی در باغچه ایستاد. بعد با دو دستش، شاخههای درخت را گرفت. چهرهاش بیدرنگ تغییر کرد...
خندان وارد خانه شد. همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند، برای فرزندانش قصّهای گفت و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند. از آنجا میتوانستند درخت را ببینند. دوستش دیگر نتوانست جلوی کنجکاویاش را بگیرد و دلیل رفتار نجّار را پرسید. نجّار گفت:
«آه این درختِ مشکلات من است. موقع کار، مشکلات فراوانی پیش میآید، امّا این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه میرسم، مشکلاتم را به شاخههای آن درخت میآویزم. روز بعد، وقتی میخواهم سر کار بروم، دوباره آنها را از روی شاخهها برمیدارم. جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت میروم تا مشکلاتم را بردارم، خیلی از مشکلات دیگر آنجا نیستند و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.»
2- شیوهی جلب رضایت خدا
طلبهای نزد پدر روحانی، ماکاریو، رفت و از او خواست بهترین راه جلب رضایت خدا را به او بگوید.
ماکاریو گفت: «به گورستان برو و به مردهها توهین کن.»
طلبه دستور پدر روحانی را انجام داد و روز بعد نزد او برگشت.
پدر روحانی گفت: «جواب دادند؟»
- «نه.»
- «پس برو آنها را ستایش کن.»
طلبه اطاعت کرد و همان روز عصر، نزد پدر روحانی برگشت. پدر از او پرسید: «که آیا مردهها جواب دادهاند؟»
طلبه گفت: «نه.»
پدر روحانی گفت: «برای جلب رضایت خدا همین طور رفتار کن. نه به ستایش مردم توجّه کن و نه به تحقیر و تمسخرشان. این طور میتوانی راه خودت را در پیش بگیری.»
قبل از همه صعود ایران رو به جام جهانی تبریک عرض میکنم.
هر دو داستان بسیار زیبا و پند آموز بودند ، به خصوص اولی.
ممنون ازاینکه چنین داستان های زیبایی رو در اختیار ما قرار میدی .
:)