رشک خودسرکوبگر
در دنیای جادوگری کسی که توان انجام جادو نداشته باشد ماگل خطاب میشود. پتونیا و لیلی هر دو از یک خانواده هستند. هردو ماگلزاده هستند، امّا لیلی برخلاف پتونیا جادوگر به دنیا آمد. او حتی قبل از اینکه بداند جادوگر است، شروع به کشف تواناییهایش میکند. به ارادهٔ او برگهای یک گل داخل دستانش بازوبسته میشوند و وقتی خود را از تاب پرتاب میکند بهآرامی و با وقار در هوا میلغزد و سپس فرود میآید. پتونیا اینها را میبیند. او توان انجام این کارها را ندارد. هروقت لیلی دست به جادوگری میزند، هرچند که هیچکدامشان دقیقاً نمیدانند ماجرا از چه قرار است، پتونیا با چهرهای ناراحت و نامطمئن به لیلی متذکر میشود که مادرشان او را از انجام این کارها منع کرده است.
بعد از گذشت چند سال، وقتی لیلی دهساله میشود، شخصی که لباسهای عجیبی پوشیده همراه با یک نامه به سراغشان میآید. این شخص که خود را جادوگر و معلم یک مدرسهٔ جادوگری معرفی میکند، برای لیلی و خانوادهاش توضیح میدهد که بله، واقعاً دنیای جادوگری وجود دارد و لیلی یک جادوگر است و میتواند برای ثبتنام به مدرسهٔ آنها مراجعه کند، و این هم نامهٔ دعوت اوست. هرچند که چنین اخباری قطعاً تعجب همه را برانگیخته، امّا چون از قبل تواناییهای بهمعنای واقعی کلمه خارقالعادهٔ لیلی را از نزدیک دیده بودند، در پذیرش ماجرا زیاد درنگ نمیکنند و اتفاقاً ذوقزده هم میشوند که دخترشان جادوگر است.
پس ماجرا از این قرار بود. لیلی متفاوت زاده شده بود. لیلی تواناییهایی داشت که هرکسی نداشت. لیلی قرار بود به مدرسهای برود که فقط افرادی خاص به آنجا میرفتند. لیلی حالا دختر محبوب خانواده بود. لیلی خاص بود. لیلی حالا رسماً در دنیای متفاوتی زندگی میکرد و پتونیا تا وقتی زنده است نمیتواند لیلی را از این بابت ببخشد.
هرچند در دنیای واقعی کسی جادوگر به دنیا نمیآید (یا اگر هم بیاید ما نمیدانیم!)، امّا انسانها کاملاً یکسان هم به دنیا نمیآیند. بله، ما توافقهایی انتزاعی در ذهن و بر روی کاغذ داریم که هر انسان بهصرف انسانبودن، فارغ از رنگ و جنس و نژاد و ملیت و غیره، حقوحقوقی برابر دارد، و این توافقها بنای یک شبکهٔ گسترده تقویتی و حمایتی را فراهم میکند، تا انسانها بتوانند در کنار هم با صلح و آرامش زندگی کنند، خیلی هم خوب. امّا میان افراد تفاوتهایی انکارناپذیر وجود دارد. انسانهای متفاوت استعدادهای ذهنی و جسمی متفاوتی دارند. انسانهای متفاوت مستعد بیماریهای متفاوتی هستند. انسانهای متفاوت در جغرافیاهای متفاوت به دنیا میآیند. انسانهای متفاوت در محیطهای متفاوت و در خانوادههای متفاوت به دنیا میآیند. انسانهای متفاوت مدارس متفاوت و معلمان متفاوتی را تجربه میکنند. انسانهای متفاوت پولتوجیبیهای متفاوتی تصیبشان میشود. و در میان این همه انسان متفاوت، پتونیاهای زیادی هستند که به لیلیهایشان رشک میورزند. امّا این رشک و حسادت که منجر به کینهتوزی شود حقیقتاً چقدر پرمعنی است؟ چقدر منطقی است؟ چقدر واقعاً به کار میآید؟ آیا روش برخورد درست این خواهد بود که نسبت به لیلی دشمنی کنیم؟ لیلی را محدود کنیم؟ لیلی را پایین بکشیم تا از پتونیا فراتر نرود؟ اگر نگذاریم لیلی آن طور که میخواهد زندگی کند زندگی پتونیا درست میشود؟ آیا اصلاً لیلی واقعاً از پتونیا فراتر رفته یا این پتونیا است که مدام خود را با لیلی مقایسه میکند، خود را ناچیز میشمارد و خود را محدود ساخته است؟ در دنیای واقعی، هرگز آنقدر نگاه سهلی ندارم که بگویم همه شرایط برابری دارند تا در هر زمینهای که بخواهند به هر اندازه که میخواهند رشد کنند، امّا حداقل در دنیای جادوگران که بنگریم، به نظر میآید اتفاقاً وقتی ماگلها با تمام اختراعاتی که داشتند و با به سلطه درآوردن نیروهای جهان، از کنترل الکتریسیته و نیروی هستهای گرفته تا گسترش اینترنت و ساخت گوشیهای هوشمند و هواپیماهای قارهپیما و سفر به فضا، بهمراتب از جادوگرها جادوگرتر هستند.