درخت ذهن من

نوشتن بیرون جهیدن از صف مُردگان است

درخت ذهن من

نوشتن بیرون جهیدن از صف مُردگان است

غزل شمارهٔ ۱۸۴ حافظ

پنجشنبه, ۵ مرداد ۱۴۰۲، ۰۳:۳۰ ب.ظ

دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند

گِلِ آدم بِسِرشتَند و به پیمانه زدند

 

ساکنانِ حرمِ سِتْر و عِفافِ ملکوت

با منِ راه‌نشین بادهٔ مستانه زدند

 

آسمان بارِ امانت نتوانست کشید

قرعهٔ کار به نامِ منِ دیوانه زدند

 

جنگِ هفتاد و دو ملت همه را عُذر بِنِه

چون ندیدند حقیقت رَهِ افسانه زدند

 

شُکرِ ایزد که میانِ من و او صلح افتاد

صوفیان رقص‌کنان ساغرِ شکرانه زدند

 

آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع

آتش آن است که در خرمن پروانه زدند

 

کس چو حافظ نَگُشاد از رخِ اندیشه نقاب

تا سرِ زلفِ سخن را به قلم شانه زدند

 

 

            آنچه در ادامه می‌خوانید یادداشت آقای سیدعلی ساقی در تاریخ ۱۱مهر۱۳۹۵ زیر غزل شمارهٔ ۱۸۴ حافظ در سایت گنجور است که ضمن ویرایش فنی به‌طور کامل اینجا آورده شده است:

 

دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند

گِل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

غزل پیرامونِ مشاهداتِ شاعر از عالمِ مکاشفه‌ای هست که «شب گذشته» برایش رخ داده است. مکاشفه نوعی سفر در عالم روحانیست. شاعر از طریق این سفرِ معنوی سعی در کشفِ مجهولات دارد. بعضی گویند مکاشفه عبارت است از حضورِ دل در شواهدِ مشاهدات و علامتِ مکاشفه حیرت در کنه و ذاتِ عظمتِ خداوند است. به عبارتی روشن‌تر: توضیحِ آنچه را که در خواب بر عارف دست دهد رؤیای صادقه گویند و آنچه در بیداری دست دهد مکاشفه نامند .

شبِ گذشته شاعر در یک مکاشفه مشاهده کرده که فرشتگان واردِ میخانهٔ عشق و محبت شده و خمیرمایهٔ آدم را از خاک و گِلِ زمینی درست کرده و به قالبِ آدمیّت ریختند. «به پیمانه زدند» به معنی این است که به قالب زدند، ظرفی که برای اندازه‌گیری به کار می‌رود. گل را سرشته و سپس به قالبِ آدمی زدند...

تصویر روشنی از زمانِ خلقت آدمیان است. خلقتی که از همان ابتدا در میخانه صورت پذیرفته است. «در میخانه زدند» و «به پیمانه زدند» بارهای معنایی خاصی دارند. گِلی که در حال‌وهوای میخانه سرشته شده و به پیمانه زده شده، روشن است که چگونه ویژگی‌هایی خواهد داشت. موجودی سرمست که دلش با محبّت سرشته شده است.

منظور از واژهٔ میخانه همان «زمین» است؛ یعنی ملائک به زمین فرود آمده‌اند و از خاکِ زمین یا جهانِ خاکی برداشته و آن را در میکدهٔ محبّتِ الهی سرشته و به قالب ریخته‌اند. «پیمانه‌زدن» به معنی شراب‌نوشیدن و جام‌به‌جام‌زدن نیز هست، اما در اینجا قالب‌زدن است. با توجه به واژهٔ «میخانه» در مصرع اول و «پیمانه‌زدن» در مصرع دوم، معلوم می‌شود که سرشتِ آدمی با طعمِ گوارای بادهٔ عشق و محبت الهی آمیخته و خلق شده است. چرا؟ برای اینکه این موجود، جانشینِ خدا در روی زمین خواهد بود و مسئولیتی سنگین خواهد داشت باید ره توشه‌ای داشته باشد... اگرانسانِ امروزی کنجکاوانه به دنبالِ مستی و باده‌گساری می‌رود می‌خواهد به اصلِ سرشتِ خویش نزدیک گردد. در سرشت و ذاتِ انسان یک نوع سرمستی به‌صورت نهفته وجود دارد و انسان سعی دارد به هر وسیله‌ای که شده به آن دست یابد لیکن به‌اشتباه به مستی‌های دیگری که دروغین بوده و مایهٔ بدبختی هستند روی می‌آورد.

بر درِ میخانهٔ عشق ای ملک تسبیح گوی // کاندر آنجا طینتِ آدم مخمّر می‌کنند

ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت

با منِ راه‌نشین بادهٔ مستانه زدند

فرشتگان و ملایک همان ساکنان حرمِ ستر و عفافِ ملکوت هستند که از ذوقِ سرمستی، با حافظِ راه‌نشین (بی‌خانمان و سرگردان) بادهٔ مستانه زده‌اند و این اتفاقیست که در امتداد خلقت رخ داده است.

حرم: داخل سرای کبریاییِ خداوند.

ستر : پرده، حجاب.

عفاف: پاکدامنی، پرهیزکاری.

ملکوت: عالم روحانی، عرش و محضرِ الهی

آسمان بار امانت نتوانست کشید

قرعهٔ کار به نام من دیوانه زدند

ملاحظه می‌گردد که چگونه ارتباطِ عمودی و افقیِ بیت‌های غزل برقرار شده و معنای کاملاً یکدست و قابل فهم حاصل می‌شود. برای درک عمیق شأن نزول این غزل لازم است یادآوری شودکه حافظ گرچه به‌واسطهٔ قرارگرفتن در یک منطقهٔ جغرافیایی خاص، مدتی در عنفوان جوانی در پی یافتن حقیقت به گروه‌های مذهبی، صوفی‌گری و درویشی پیوسته است، لیکن پس از کسبِ آگاهی و اندوختنِ علم و دانش و آشنایی با مذاهب و مسالکِ گوناگون، اندک‌اندک با عشق آشنا شده و جهان‌بینیِ خاصی پیداکرده و طریقِ دیگری در پیش گرفته است. حافظِ مسلمان که حافظِ قرآن نیز بوده مدتی دوشادوشِ فقها و علمای معاصرِ خویش در جادهٔ زندگانی آرام‌آرام به پیش می‌رفتند تا اینکه بر سرِ دوراهی «عقل و عشق» بینِ حافظ و فقهای متعصّب شکاف و جدایی افتاد و آن‌ها نه‌تنها از همدیگر جدا شدند، بلکه در مسیرِ تقابل با یکدیگر نیز قرار گرفتند. فقها برای نزدیک‌شدن به خداوند با استناد به دلایلِ خویش، راهِ عقل و مذهب را انتخاب کرده وبه پیش رفتند، اما حافظ را هوای دیگری در سر افتاد و راهِ عشق را برگزید. او با تماشای زیبایی‌های زندگی، پی به زیبایی‌های خیال‌انگیزِ خالقِ زیبایی‌ها برد و شیدایی پیشه کرد. حافظ تمامِ دانش و اندوخته‌های مذهبی و غیرمذهبی را به کناری نهاده و عاشقی را به‌عنوان تنها راه رستگاری، جایگزین فرقه‌گرایی ساخت.

بشوی اوراق اگر همدرس مایی // که درسِ عشق در دفتر نگنجد

من نخواهم کرد ترکِ لعلِ یار و جام می زاهدان // معذور داریدم که اینم مذهب است

حافظ به‌کلی متحول و متاعِ جدید و والاتری به نام عشق پیدا کرده است. تمام همّ‌وغم او عشق است و دیگر هیچ.

دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی // من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم

گویی در نظرگاهِ حافظ مسائلِ خیال‌انگیزِ عاطفی؛ عشقبازی، ابرازِ مهر و محبت، تجربهٔ شورآفرین رازونیازِ عاشقانه و سوزوگدازِ نظربازی، نسبت به فرقه‌گرایی و حواشی آن، از اهمیت ویژه‌ای برخوردار بوده و آنقدر ارزش داشته است که حافظ با پردازش و برجسته‌ساختنِ لطایف و ظرایفِ عشق و دلدادگی، مکتبی نو بنا نهاده و بدین‌گونه سایر فرقه‌های رایج را در سایه فرو برده است.

من همان دم که وضوساختم از چشمهٔ عشق // چارتکبیر زدم یکسره بر هرچه که هست

ما قصهٔ سکندر و دار نخوانده‌ایم // از ما به‌جز حکایت مهر و وفا مپرس

بسیاری از فقها به‌ویژه فقهای متعصب، انتخاب حافظ را برنتابیده و او را به کفرورزی متهم نمودند. اما عجیب اینکه حافظ از عقاید خویش تا آخرین لحظه دست برنداشت و در اغلبِ اشعاری که می‌سروده فضایی خلق می‌نموده که بتواند اندیشه‌های خویش را و متاعی که بدان دست پیدا کرده ترویج نماید. این غزل نیز در راستای برجسته‌سازیِ عشق در مقابلِ عقل و مصلحت‌گرایی سروده شده است.

معنی بیت: آسمان و عرش‌نشینان به‌سبب آنکه ظرفیت پذیرش عشق را نداشتند نتوانستند این امانتِ الهی را تحمل نمایند.

بار امانت: کنایه از بارِ معرفتِ الهی و شناختِ صفاتِ خداوندی و همانا عشق است، بار تکلیف، بارِ سنگین و مسؤلیتِ جانشینی خداوند. بنابراین، این کارِ بسیار سخت و طاقت‌فرسا نصیبِ من دیوانهٔ عاشق گردید.

فرشتهٔ عشق نداند که چیست ای ساقی // بخواه جامِ گلابی به خاکِ آدم ریز

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند

منظور از «هفتاد و دو ملت» همهٔ فرقه‌های دینی و مذهبیست، که با کمترین علم و دانش، ادعاهای بزرگی در سر دارند و هرکدام خودشان را حق و دیگران را باطل می‌پندارند در حالی که همگی راهِ حق را گم کرده و در بادیه‌های وَهم‌وگمان و خرافات سرگردانند و چه افسانه‌های دروغین و یاوه‌هایی که در مورد خدا و خلقت آدمی و... می‌بافند. از نظرگاهِ حافظ عشق تنها حقیقتِ زندگی می‌باشد و آن‌ها که این حقیقت را نمی‌دانند معذور هستند.

منع اَم مکن ز عشقِ وی ای مُفتی زمان // معذور دارمت که تو او را ندیده‌ای

شکر ایزد که میان من و او صلح افتاد

صوفیان رقص‌کنان ساغر شکرانه زدند

باتوّجه به بیتِ قبلی و اینکه همهٔ فرقه‌ها ادّعا دارند که برای خدا می‌جنگند حافظ خدا را سپاس می‌گوید که با پیداکردنِ عشق به صلح و آرامش رسیده و دیگر نیازی به جنگ‌وجدل نیست؛ چراکه در جهان‌بینیِ عشق، اساساً جنگ‌وجدل وجود ندارد. هرچه هست حکایتِ مهرورزی و عشق‌ورزی و محبت است. با دوستان مروّت است و با دشمنان مدارا.

ناصح به طعنه گفت برو ترکِ عشق کن // محتاج جنگ نیست برادر نمی‌کنم

بنابراین از این که بین حافظ و خدا عشق جاری شده حمدوثنا گفته و می‌گوید صوفیان رقص‌کنان ساغر شکرانه زدند. منظور از صوفیان همان ساکنانِ حرمِ ستروعفاف و ملکوتیان هستند که در بیتِ پیشین، با حافظِ راه‌نشین بادهٔ مستانه زده بودند. حافظ باروشن‌بینی و جهان‌بینی خاصی که پیدا کرده خود را در صلح و صفا و آرامش می‌بیند، در حالی که تمامِ فرقه ها درجنگ وجدلی خونین گرفتارهستند.

آتش آن نیست که از شعلهٔ او خندد شمع

آتش آن است که بر خرمن پروانه زدند

حافظ که عینکِ عشق بر دیدگان دارد همه‌چیز را از زاویهٔ عشق می‌بیند. حتی آتشی که زبانهٔ فروزان آن باعث افروختنِ شمع می‌شود از نگاهِ حافظ آتش نیست. آتشِ حقیقی آتشِ عشق است که هستی پروانه‌ (عاشق) را خاکستر می‌کند. حافظ عاشق است و آتش در نظرگاهِ او همان عشقی هست که در جان‌ودلِ پروانه شعله‌ور است و او را به شوق وامی‌دارد تا بتواند آتش را با آغوشِ باز پذیرا باشد و به وصال نایل گردد. آتشِ عشق وسوز دلِ پروانهٔ عاشق‌پیشه بسیارسوزنده‌تر و اثربخش‌تر از هر آتش است تا آنجا که حتی دلِ شمع را نیز می‌سوزاند.

سوزِ دل بین که ز بس آتش اشکم چون شمع //دوش برمن ز سرِ مهر چو پروانه بسوخت

بگشای تربتم را بعد از وفات و بنگر // کز آتش درونم دود از کفن برآید

کس چو حافظ نگشاد از رخ اندیشهٔ نقاب

تا سر زلف سخن را به قلم شانه زدند

با توجه به اینکه حافظ در این چند بیت، جهان‌بینی وسیع خود را با هنرنمایی در صنعتِ ایهام و آرایه و طنز و طعنه و... به زیبایی مطرح نموده است، مدّعیست و بحق نیز چنین است که تاکنون از زمانی که شعر به وجود آمده، هیچ‌کس و هیچ شاعری نتوانسته به این ظرافت و شیوایی از روی اندیشه وافکارِ خویش پرده بردارد و مشاهدات و دریافت‌های خود را از عالمِ مکاشفه، به رشتهٔ نظم درآورد و عَلَم سخنوری برافرازد. سخن در اینجا به زلف تشبیه شده است و شاعر با قلم خویش آن را شانه می‌زند .

شعرحافظ همه بیت الغزلِ معرفت است // آفرین بر نفسِ دلکش ولطفِ سخنش

  • ۰۲/۰۵/۰۵
  • ۱۳۳ نمایش
  • پدرام شاکری نوا

بار امانت

تفسیر

حافظ

غزل

غزل ۱۸۴

قرعهٔ کار

معنی شعر

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.